گلی هر روز با تابش خورشید از خواب بیدار میشد. روزی تصمیم گرفت اوخورشید را از خواب بیدار کند. پس صبح زود از خواب برخاست و به کوه رفت.امّا هر چه صدا کرد خورشید در نیامد تا اینکه خواست برگردد که دید خورشیددارد طلوع میکند و به او میگوید هر کاری موقعی دارد...